من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد
من و زندگی

من و زندگی

زنی که از دغدغه های کوچکش می نویسد

نجوای کتاب

چند ماهی است کتابها را روخوانی و ضبط می کنم و در یک کانال می گذارم. کار آماتور و غیرحرفه ای است. اما اگر دوست داشته باشید بشنوید، در تلگرام کانال NightBookReading را سرچ کنید.



کتابهایی که تا به حال خوانده ام، دیوانه وار، موزه معصومیت و دو داستان کوتاه است. کتاب " حال و هوای عجیب در توکیو" در حال ضبط است و تاکنون 4 بخش انتشار داده شده است.


t.me/NightBookReading



سنگینیِ سبکیِ هستی

توما این ضرب‌المثل آلمانی را با خود زمزمه می‌کرد: یک بار حساب نیست، یک بار چون هیچ است. فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است. * 


منهم گمان می‌کنم یک‌بار زندگی کردن به هیچ وجه کافی نیست. بین خودمان بماند؛ وقتی خوب فکر می‌کنم،  انگار ما بارها زندگی کرده‌ایم. مثل حس من زمانِ قدم زدن در کوچه های یزد. انگار د ر آن سرداب‌ها در کنار خانواده‌ای خندیده بودم و زیر بادگیری چرخیده بودم. انگار بوی کاهگل و نسیم ملایم را بسیار سال پیش با خود به یادگار برده بودم. انگار در آن کوچه زاده شده ، بزرگ شده و مرده بودم.


* بار هستی - میلان کوندرا

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

کتاب " چراغ ها را من خاموش می‌کنم" را می‌خوانم. مدتهاست رمان‌ها سرم را گرم نمی‌کنند، فکرم را درگیر می‌کنند. فکر می‌کنم چه چیز کم است؟ 

مثلا کلاریس را می‌بینم که درونش خالی است. یک حس گمشده دارد و با آمدن امیل، کم کم سرو کله احساس گمشده پیدا می‌شود. خیلی ساده است. نیازش به شنیده و دیده شدن توسط امیل برآورده می‌شود. در همان زمان کلاریس می‌بیند چقدر این حس را در زندگی کم داشته است. مرتب به زندگی‌اش و به عشقش نگاه می‌کند. به دوران آشنایی و ازدواجش با آرتوش و خالی تر می‌شود.

کتاب به نیمه رسیده و افکار من به هر سو پرواز می‌کنند. در سرم تکرار می‌شود عشق مراقبت می‌خواهد. عشقت تو را بشنود، لمس کند و ببیند و تو هم متقابلا گوش و چشم و دستی باشی برای او، هر قدر هم که زندگی فراز و نشیب داشته باشد؛ عشق می‌ماند و به رشد ادامه می‌دهد. نوزاد احساس، ریشه می‌دهد و عمق می‌یابد و  تازه آن زمان تصور زن و مردی با گیسوان برفگون در حالیکه هنوز در چشم‌هایشان شوق می‌خندد، ملموس می‌شود.

دلم گرفته است. از اکثریت مردم این سرزمین، که بیمارند. عشق لباسی دوخته شده بر خواسته‌ایست که سایه اش کوتاه است و زود رنگ می‌بازد. تصویر زنان و مردان کهنسال عاشق، هر روز دورتر و دورتر می‌شود. 


* چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم. - زویا پیرزاد

ملت عشق از همه دین ها جداست ... عاشقان را ملت و مذهب خداست

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است  
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من  نه این که مرا شعر تازه نیست   
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است 

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست           
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غرل شبیه غزل های من شود               
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم        
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست 
آیا هنوز آمدنت را بها کم است


آشنایی من با محمد علی بهمنی به واسطه این شعر بود. شعری که آن روزها حس و حال فرستنده اش را نمی فهمیدم. اما هر بار از خواندنش لذت می بردم و خوشحالی ام را به فرستنده ابراز می کردم و او عاشقانه های بیشتر از محمد علی بهمنی می فرستاد. اما تنها شعری که به خاطرم ماند همین بود. 

دوستی که هرگز ندیدم و از نزدیک نشناختم، یکباره به مدت 2 سال ناپدید شد و وقتی دوباره پیام داد، پیامش را با این شعر شروع کرد و در بین حرفهایش، اعترافاتی شوکه کننده! گفت رفته است چون نمی توانسته احساسش را کنترل کند و تمام روزهایش پر از فکر کردن به کسی بوده که هرگز ندیده است. کسی که از شعرهای عاشقانه فقط لذت می برده و منظور او را از ارسال آنها نمی فهمیده است. هیچ گمان نمی کردم یک نفر بدون اینکه حتی بداند دیگری چه مختصات فیزیکی و شخصیتی ای دارد، بتواند از پشت پنجره ی مسنجر، دل در گرو صحبت های شبانه ی عاری از دلبری های متداول، مشاعره و مکالمه انگلیسی بسته و بعد به قول خودش عاشق آدمی شود که حتی نمی داند رنگ پوستش چیست!


بعد از اینهمه سال، هنوز هم نتوانسته ام چنین آسان دل ببازم. انگار کسی از درونم فریاد می کشد مگر می شود آدمی را دوست داشت که هرگز ندیده ای. مگر می شود به چند کلمه دل بست؟ مگر می شود عاشق حرفها شد آنهم در زمانه ای که حرفها از جنس واقعیت نیستند! مگر می شود... مگر می شود... و حتی نتوانسته ام با خوشبینی به احساساتی که بوسیله واژه ها و ایموجی ها ارسال می شوند، نگاه کنم. حتی فراتر از نگاه کردن، باور کنم!


حالا در مقابل کتابی هستم که همه ی مقاومت های مرا در این سالها بی معنی می کند. زنی که از پشت کلمات عاشق مردی می شود و از زندگی زناشویی اش دست می شوید. مردی که به ظاهر در نوشته هایش دلبری نمی کند اما انگار عشق زن را پذیرفته است. عشقی که بیان نمی شود بلکه هر روز به شکل ایمیل ها و تماس تلفنی های بیشتر، نمود می یابد.

 

و منی که از ورای این عشق، شمس زمانه خودم را می جویم. کسی که مرا و باورهایم را بکوبد و از نو بنا کند.



#ملت_عشق

کلاه تفکر ...

در کتاب 6 کلاه تفکر آمده است : 


در برابر وسوسه ی توجیه عواطف مقاومت کنید.

...

دشوارترین چیز در مورد بر سر گذاشتن کلاه سرخ فکر کردن، مقاومت در برابر وسوسه ی توجیه عواطفِ بیان شده است. چنین توجیهی ممکن است درست یا غلط باشد. در هر دو مورد فکر کردن با کلاه سرخ این کار را غیرضروری می سازد.
ما عادت کرده ایم به خاطر احساسات و عواطف امان عذرخواهی کنیم، چون از نوع تفکر منطقی نیستند. بدین دلیل است که مایلیم از آنها به صورت دنباله ی منطق گفت و گو کنیم. اگر از کسی خوشمان نیاید، باید دلیل خوبی برای این کار داشته باشیم. اگر طرحی را دوست داریم، باید بر پایه ی منطق باشد. فکر کردن با کلاه سرخ ما را از چنین الزام هایی معاف می کند.

...

کلاه سرخ به اندیشنده آزادی می دهد تا با احساساتش شاعرانه تر رفتار کند. کلاه سرخ به احساسات حقِ نمایان شدن می دهد.


از زمانی که شروع به خواندن این کتاب کرده ام، دلم می خواهدمردم بیشتری با این اصطلاحات آشنا شوند؛ چرا که خیلی ساده تر می شود جهت گیری اندیشه امان را به دیگران نشان دهیم و  سوء تفاهم و شخصی سازی کمتری بوجودبیاید. بارها پیش آمده که  بخاطر جلوگیری از سوء تفاهم، از بیان حرف یا احساسم خودداری کرده ام. چه بسیار زمانهایی که جلوی آیینه حرفها را بلند بلند تکرار می کنیم یا خودمان را مواخذه می کنیم چرا حرف نزده ایم. یا چرا به گونه ای حرف نزده ایم که موثر باشد یا چرا حرفی زده ایم که اختلافی بوجود آورده است. در دنیای امروز بیش از پیش مهارتهای ارتباطی مورد نیاز است. زمان تخصص فرا رسیده و شیوه های قدیمی یا تجربی به حد کافی کارآمد نیستند. 


من پیش از هرچیز، موجودی زنده ام

سیب زمینی ها را شستم و پوست پیاز را بدون چاقو کندم. همینطور که پوست کن را روی سیب زمینی می کشیدم یادم افتاد مادرجان از خواندن کتاب " عادت می کنیم" خوشش نیامده است. عجیب اینکه من و خواهرم  و هر کدام از دوستانم که این کتاب را خوانده اند خوشمان آمده است. ای بابا این سیب زمینی هم که خراب شده و بوی گند می دهد!

به آرزو فکر می کنم که چیزی حدود دو دهه پیش مجبور بوده جور دیگری زندگی کند. حالا برای ما ، تصمیم ها و روابط آرزوها عادی بنظر می رسد.اما شاید دانستن روایت زنی  که به خودش هم فکر کرده و این فکر کردن گناه نیست! برای مادر عجیب است. این دلیل بی راه نیست. بارها ، وقتی از نشستن تنها در کافه و کتاب خواندن گفته ام ، مادر نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخته و سری تکان داده است. یا حتی وقتی اصرار می کنم با همسن و سالهایش به تورهای یک روزه برود، بهانه آورده که پدر ظهرها برای ناهار می آید و نمی شود تنهایش گذاشت! راستی چرا فکر کردن به دقایقی خصوصی برای خودمان اینقدر سخت است یا چرا خیلی از ما زن ها وقتی به خواسته های خودمان توجه می کنیم دچار حس گنگ گناه می شویم؟

کارم با سیب زمینی ها تمام شده . 21 سال پیش آقای وارطان پرسید: " دختر! تو با چی این سیب زمینی ها را خلال کردی؟"

 گفتم " با چاقو! چطور؟" 

- چه یک دست! فکر کردم با دستگاه خلال کردی ...


باز هم خلال ها یک دست شده!

نظمِ بی نظم

"قرار ملاقات"  قصه ی آشفته حالی زنی است که به چیزهای کوچکی می آویزد تا دیوانه نشود. زنی که برای پیراهن هایش نام می گذارد و هر زمان برای استنطاق فراخوانده می شود، پیراهن سبزی را می پوشد که از دوست کشته شده اش به ارث برده است و قبل از ترک خانه گردوی تازه می شکند و می خورد. نام پیراهن را گذاشته است "پیراهنی که رشد می کند" . زنی که "شانس بلند"اش را درخانه می گذارد و وقتی به خانه می رسد پیراهنی را می پوشد که "صبر می کند" . 


باز هم هرتا مولر با جادوی کلماتش مرا به سرزمینی آشنا و دور کشاند. انگار زن را می شناختم، سالها درون افکارش غوطه ور شده بودم. انگار بارها و بارها همگام با او  تا مرز دیوانگی رفته و برگشته بودم. روزها به زن فکر کردم. به آشفتگی خاطراتی که در یک ساعت و نیم افکارش جاری شد و بعد پازلم را چیدم. وقتی قطعه های آشنا به راحتی سرجایشان قرار گرفتند، فهمیدم هر چه فاصله امان از رویدادی بیشتر می شود، راحت تر می توانیم جوانب مختلف را ببینیم و واقعیاتی را ببینیم که در آن زمان توجهمان را به خود جلب نکرده بود. بدیهیاتی تکان دهنده که فقط وقتی در بطن ماجرا نباشی، به چشم می آیند.

اندر حکایت کتاب نخواندن ما!

روز شنبه، تا سوار تاکسی شدم کتابم را بدست گرفتم  و سعی کردم بدون توجه به صدای بلند رادیو چند صفحه بخونم. مسافر دیگری کنار دستم  نشست و وقتی رسیدیم به میدان ولیعصر، مسافر کنار دستم به همراه مسافر جلویی پیاده شدن. منم برای اینکه نفر سوم اگر خواست پیاده بشه هر دو راحت تر باشیم رفتم صندلی جلو نشستم و به خواندن ادامه دادم. درست لحظه ای که ماشین نزدیک هفت تیر شد، راننده دیگه طاقت نیاورد و گفت تو ماشین کتاب نخون سرگیجه میگیری! با تعجب نگاهش کردم و گفتم: من از 8 سالگی تو ماشین کتاب خوندم و سرگیجه نگرفتم ...  پیاده شدم. 


یادم افتاد وقتی 8 سالم بود یواشکی و دور از چشم پدرم کتاب باز می کردم. چون اگر می دید، دعوام می کرد که چشمات ضعیف میشه. چشمام ضعیف شد اما نه به علت کتاب خواندن در ماشین، بلکه بخاطر یک عارضه ی ارثی !  جالبه همه میگفتن از صبح تا شب باید عینک بزنی  وگرنه چشمات ضعیف تر میشه! 27 ساله فقط وقتی مجبورم مدت زمان طولانی چشمام رو به نقطه ای دور یا نزدیک خیره کنم برای جلوگیری از عدم تطابق ناگهانی، عینک می زنم و بقیه مواقع عینک یه گوشه ی امن از کیف یا خانه یا محل کاره. اینم بگم ، برخلاف خواهر و برادرم که همیشه از صبح تا شب عینک به چشم داشتن، شماره چشمم زیاد نشد. 


حالا حکایت کتاب نخواندن خیلی ها در وسایل نقلیه است. این تصور وجود داره که اگر در حال حرکت کتاب بخونیم سرگیجه می گیریم!


تصویر دوریان گری - نوشته اسکار وایلد

بسیل هاروارد نقاش انگلیسی، پس از آشنایی با دوریان گری - نوجوان خوش سیما و برازنده - نگاره ای هنرمندانه از دوریان گری به تصویر کشید و همین آغاز تغییری شگرف در زندگی دوریان گری می شود. 

روزی که آخرین ریزه کاریهای نقاشی تمام می شد، لرد هنری واتن به دیدار نقاش آمده بود. با دیدن نقاشی و توصیفی که بسیل از تاثیر دوریان گری در شکوفایی هنر او داشت، لرد هنری مشتاق دیدار جوان می شود. با وجود مخالفت شدید بسیل هاروارد، لرد هنری ماند و با آن بیان شیوا! سخنانی مسحور کننده درباره زیبایی و جوانی در گوش دوریان خواند. آنچنان که دوریان با دیدن نگاره اش گفت " چه غم انگیز! چه غم انگیز! من پیر و زشت و ترسناک خواهم شد. اما این نگاره همیشه جوان خواهد ماند. این نگاره هرگز از این روز ماه ژوئن پیرتر نخواهد شد... کاش وضع وارونه می شد و من جوان می ماندم و تصویر رو به پیری می گذاشت. اگر چنین چیزی امکان داشت، حاضر بودم هر بهایی برای اون بپردازم، حتی ... حتی حاضر بودم روحم رو به شیطان بفروشم."  

و بدینسان زندگی دوریان گری تغییر یافت. 

پس از شکستن دل دختری بازیگر، دوریان خطوط شریرانه ای را در کنار لب های نگاره  می بیند و می ترسد! تصمیم می گیرد گناهش را جبران کند اما زمان جبران هرگز بوجود نمی آید. از آن پس دوریان، نگاره را از دید همگان مخفی کرد و ... 

در طول کتاب چیزی که به خوبی مشاهده می شود تاثیر همنشینی با لرد هنری و خواندن کتابی است که او به دوریان امانت می دهد. تاثیر کتاب آنچنان است که دوریان 12 نسخه از آنرا سفارش می دهد و هر کدام را با رنگ خاصی جلد می کند تا در همه حالات روحی و روانی بتواند کتاب را بخواند. از نقاط گنگ داستان این است که هیچ اشاره مستقیمی به نوع گناهان دوریان گری در طول بیست و چند سال آینده نمی شود.  اما جای جای کتاب از مردان جوانی نام برده می شود که پس از مدتی دوستی صمیمانه با دوریان با سرنوشتی غم انگیز و خجالت آور مواجه شدند. شایعات و بدبینی های بسیاری درباره او وجود دارد، اما  تمام حرفها و شایعات تا زمانی ادامه دارد که او به محفلی وارد می شود. به محض ورودش، آن چهره ی معصومانه ی جوان باعث رفع هرگونه سوء ظن و شایعه می شود. البته در فصل های پایانی این رویه تغییر می‌کند.

داستان روایت ساده و شیوایی از انحطاط روح آدمی است که زندگی اش با آرزویی قلبی دگرگون شد،  در فصل های پایانی کتاب بزرگترین گناه دوریان روایت می شود. گناهی که تا پایان داستان همچون شبحی او را تعقیب می کند.روزی که دوریان گری پشیمان از اعمال خویش تصمیم می گیرد درستکاری در پیش گیرد به این نتیجه می رسد که حتی رفتاری که او بزرگوارانه به نیکی نسبت می داد گرفته از غرور و خودخواهی درونی اوست. 

اسکار وایلد با تبحر توانسته است تاثیر همنشینی و  کتاب در شخصیت یک انسان را به تصویر بکشد.  

چهره ام پرگشت از چین و شکن، دل سزاوار جوانیست هنوز

کتاب هایی هست که وادارت می کند به خودت، شیوه ای که برای زندگی انتخاب کرده ای، به اتفاق های زندگی ات یک جور دیگر نگاه کنی. کتاب هایی که برایم مقدس می شوند. و "تصویر دوریان گری " از آن دست کتابهاست. 

از روزی که این کتاب را می خوانم بارها در آیینه نگاه می کنم و با خود می اندیشم تصویر کدام عمل بر چهره ام نقش بیشتری گذاشته ؟